روزهای تنهایی

روزهای تنهایی

زخم هایم به طعنه می گویند:دوستانت چقدربانمک اند...!!!

آخرین برگ عشق عاشقان<\/h3>

مادر در کنار جسد بی جان سارا با صدای لرزان گفت سارا جان دختر خوشگلم . ولی هیچ جوابی از او نشنید  دست سارا را در دستان خود گرفت و بوسید ولی همچنان سرد سرد بود. مادر به پدر سارا نگاهی کرد و او را در میان چهار چوب در یافت که آرام اشک می ریخت گوئی جرآت نزدیک شدن به صحنه ای که در مقابلش بود را نداشت و به او گفت بیا چرا میترسی دسته گل توست بیا که امروز تو دو نفر را با غرور و خودخواهی ات کشتی. سر انجام روز بعد خاک پیکر نحیف سارا را به آغوش کشید و دخترک زیبا را از دید همه پنهان کرد . همه سعی داشتند برای سارا طلب مغفرت و آمرزش کنند و برایش میگریستند جز مادر که می خندید و می گفت چرا گریه میکنید . سارا عروس شده شگون ندارد ، بخندید. و با این گفتار داغ اطرافیان را بیشتر میکرد پدر متعصب که خود را مقصر اصلی میدانست در کنار سرای ابدی سارا نشسته بود و بی آنکه اشک بریزد به خاکی که او را از فرزندش جدا کرد زیر لب آرام لعنت می فرستاد . پدر به دلیل شوک عصبی وارد به مادر و حالت غیر طبیعی اش مدتی او را در بیمارستان روانی بستری کرد تا حالش بهبود یابد و خود نیز تنهایی اش را با سر گرم کردن با وسایل اتاق سارا سپری میکرد و شب ها نیز روی رختخواب سارا چمهایش را می بست گویی فضای اتاق هنوز مملو از بوی دخترش سارا بود و گهگاهی نیز از پنجره به بیرون نگاه میکرد گویی منتظر کسی بود.<\/h3>

بالاخره پس از مدتی کسی را که به انتظار آمدنش نشسته بود آمد. پوریا با دیدن پارچه های سیاهی که خانه سارا را تزیین کرده بود زانو زد و اشک ریخت و گفت من بی فکر منتظر بودم که با من تماس بگیری و بگویی که تو هم میترسی ولی هر چه قدر منتظر شدم تماس نگرفتی و هنگامی که با منزلتان تماس گرفتم خیلی دیر شده بود و وقتی مادرت فریاد کشید فهمیدم که ما چقدر بچه گانه تصمیم گرفتیم و سر را به حالت سجده خم کرد و گریه کنان گفت سارا تقصیر من بود که تو رفتی و من ماندم .من رو ببخش...هنگامی که پوریا متوجه حظور کسی در کنارش شد سر را از زمین بر داشت و پدر سارا را دید که با چشمانی گود رفته و قرمز و با داشتن چاقویی در دست به او نگاه میکند. قصد داشت فرار کند گویی پاهایش سست و بی حرکت و لبانش به هم قفل شده وچیزی نمیتواند بگوید او متوجه چهره خسته پدر سارا شد و چشمهای نافذ رنگینش دیگر برق گذشته را نداشت موهای سیاهی که سارا همیشه از زیبایی آنها سخن میگفت به سپیدی گراییده بود. پدر سارا که نمیدانست باید خشمش را به پوریا نشان دهدو یا به عشق دخترش احترام بگذارد به لحظه انتقام که فرا رسیده بود فکر میکرد و او بی توجه به ترس درون چشمان پوریا قصد داشت کاری که در این مدت می خواست انجام بدهد عملی کند که باز همان ندا به گوشش رسید و حس کرد سارا در مقابلش حظور دارد نه پوریا.چاقو از دستش بر روی زمین افتاد لحظه ای سکوت بین آن دو رد و بدل شد و پدر دست در جیبش کرد و یک کاغذ به پوریا نشان داد و گفت بیا این مال توست میدانستم که یک روز می آیی و تو با ماه ها تاخیر بالاخره آمدی و با دستان لرزان خویش کاغذ را به سمت او گرفت و گفت من از سارا خواستم بین من و تو یکی را انتخاب کند ولی او گفته بود من هر دو شما را دوست دارم و تنها مرگ میتواند مرا از شما دور  کند و پوریا کاغذ راگرفت که در آن نوشته بود . <\/h3>

"** ما دو پرنده کوچک عاشق هستیم که خود را از دید صیادان بی رحم حفظ کردیم و آنگاه که خواستیم از شاخه های عشق و محبت لانه ای برای خویش بسازیم عقابهایی به سوی ما آمدند و از ترس اینکه یکی از ما را شکار کنند و دیگری به درد هجران فراق مبتلا شود ترجیح دادیم هر دو خود را به باتلاقی برسانیم و در آن غرق شویم تا به دست صیادان نیفتیم چون با هم مردنمان برای ما زیباست **"<\/h3>

پوریا کاغذ را به قلب خود نزدیک کرد و باز باران اشک را نثار صورت گچ مانند خود کرد وبه پدر سارا هنگامی که از او دور می شد نگاهی انداخت گویی کمرش خم و گامهایش بی رمق شده بود و بعد نگاهی به پنجره اتاق سارا انداخت .همان پنجره ای که باعث آشنایی آن دو شده بود و روزهایی را که با نگاه از پشت پنجره با هم سخن می گفتند و لحظاتی را که پوریا به انتظار دیدن سارا بی قراری می کرد تا پنجره مقابل را باز کند و دستی تکان دهد و او نیز با لبخندی از شوق از او استقبال می کرد و پوریا آرام آرام اشک می ریخت و از آنجا دور می شد و پدر و مادر سارا را در غم از دست دادن دختر دلبندشان تنها می گذاشت.(این داستانه من نیس)<\/h3>


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: چهار شنبه 27 بهمن 1389برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

درباره وبلاگ

به دل نگیر دراین ضیافت فقیرانه من دعوت نداری...! میدانی.... بهای زیادی دادم.... پیوندباآنکه دوستش ندارم... نمیدانم....عادلانه است برای تاوان پس دادنم یانه؟!!! تاوان سادگی هایم......!


لینک دوستان

لینکهای روزانه

جستجوی مطالب

روزهای تنهایی

CopyRight| 2009 , cilentcry.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.COM